۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

پُلو خوری


پُلو خوری
..
نقل قول
...
گا هی صحنه ای در نظرم مجسم میشد که نمیدانستم به چه زمانی تعلق داشت.
.
در طبقه دوم بالکن یک خانه ای ایستاده بودم، از بالا توی حیاط را میدیدم که شلوغ بود،
زنهائی با چادر های خاکستری و تیره رنگ و ریز گل،
توی حیاط داشتند یک کاری میکردند. چادر هاشوونو  را
دوره خودشودن پیچیده بودند، که انتهای دو سر پائین اوونو دور
کمرشون پیچیده و دنباله یه آنرا از جلوی سینه ضربدری به بالا برده و
نوک آنها را پشت گردنشوون گره زده بودند که دستشون آزاد باشه.
از هیاهوی آنها چیزی نفهمیدم، از مادرم که پشت سرم توی اتاق خیاطی میکرد،پرسیدم؟
مامان اینا دارن چیکار میکنند که اینهمه سروصدا میکنند؟
مادرم اومد کنار من توی بالکن و در حالیکه به
پائین توی حیاط نگاه میکرد گفت: اونها دارند پُلو درست میکنند.
پرسیدم؟ مامان مگه پولو خوردن اینهمه شادی و خوشحالی داره؟
او گفت، خوب هفته ای، دو هفته ای یکبار پولو درست میکنند،
برای  ِ اینه که خوشحال هستند.
اصلا ً یادم نمی آید که ما چقدر پولو میخوردیم یا در چه موقع ها.
‫ .
سه چهار سال پیش از مادرم پرسیدم، گفتم مامان یادت میاد؟
ما توی یه خونه ای بودیم، از در کوچه که می آمدیم توو، از راهرو
میگذشتیم و ‫از توویه حیاط رد میشدیم مستقیم میرفتیم روبرو از پله ها
‫بالا میرفتیم ‫و طبقه یه دوم اتاق ما بود، و دوتا سه تا اتاق هم دست چپ
‫ما، در ضلع دیگر مستطیل و بالکن شان بطرف حیاط و بطرف ما بود،
‫و همه یه در و چهار چوب و پنجره های  ِ خونه ها برنگ سبز بودند؟
.
مادرم پرسید چطور هم چین چیزی بیادت می یاد؟
گفتم آخه، پرسیدم اون زنها چرا اینقدر تو حیاط شلوغ کرده اند؟
گفتی اونها دارن پولو درست میکنند.
.
مادرم بحالت یاد آوری، بفکر فرو رفت، کمی سرش را پائین و جلو آورد و
حالت اینو داشت که روی زمین دنبال چیزی میگرده، ولی به چشمهایش که
نگاه میکردی، گویا با چشمهای جستجوگر به عقب سرش رفته بود و از
پستو های فکری یه پشت سرش دنبال چیزی میگشت.
کم کم چشمهایش درشت شد و در حالیکه ابروهایش بحالت سؤالی بالا رفته بود و
همانطورکه صحنه ها را مرور میکرد، با خنده و تعجب پرسید؟ یعنی تو این چیزها یادته؟
‫خنده کنان گفتم، خوب، این هایی که می پرسم، خوب یادمه که می پرسم.
مادرم حالا داشت بمن نگاه میکرد، ابرو هایش را که کمی حالت جدی گرفته بود ‫
کمی تو هم کشیده بود و کنجکاوانه نگاهم میکرد و با حالت تعجب و سؤال گفت،
آخه تو اونموقع حدود دو سالت بود، چطور میتونه یادت باشه؟
.
گفتم خوب شاید چهار پنج سالم بود؟ گفت، نه حدوود دو سال ونیم داشتی که
‫ما از اوون خوونه رفتیم یک جای دیگر.
‫این موضوع مربوط به حدود پنجاه و شش هفت سال پیش میشود.
‫از یادواره های غذائی که از سن ده یازده سالگی ام به بعد است،
میشود گفت ‫ما همیشه برنج با یکنوعی خورشت داشتیم.
اگر یک موقع آبگوشت بود بچه ها ‫میگفتند، اِ... مامان بازهم که آبگوشت داریم.
مادر با اعتراض میگفت بابا، که...ی ‫تا حالا ست که آبگوشت نخوردیم، چی میگین شما ها؟
این موضوع ‫ مربوط به حدود سی و شش هفت سال پیش میشود.
‫یعنی در فاصله یه حدود پانزده بیست سال از خوراک ِ شاهانه بودن پلو، به
‫عادی بودن خوراک پُلو رسیده بودیم. در همه این زمان ها هم، پدرمان
‫همان کارمند اداره بود و اگر حقوقش بالا رفته بود اجناس هم گرانترشده بود.
..
سوز
01.10.2008

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر